ساحل سبز



حالم بد بود

و احساسات مزخرف داشت بر من غلبه می کرد از یک طرف نمیدانستم کدام یک از این احساسات بیگانه واقعی است و از طرفی دیگر توانایی هضم هیچ یک از این احساسات را در این مقطع از زمان نداشتم .

دانستن اینکه چه احساسی داری خود موهبتی بوده که زمان از دست من مدتهاست ربوده است.

دلم میخواست دهانم را باز کنم  و به زبان بیاورم و هر چه را موجب اینهمه احساسات غریب شده بود را برای همه باز گو کنم !

 ولی مگر میشد،

بالا آوردن احساسات آنهم در حضور دیگران  توانایی بود که آن را هم از دست داده بودم 

دگر چکار میتوانستم بکنم ؟

ب نقطه ی همیشگی رسیده بودم "سردرگمی ناشی از تداخل احساسات"  ، احساسات گاهی انسان ها را به مرز جنون میرساند و گاهی چنان با مغز و فکرت به جدال میپردازند که توانایی ات را درسرکوبشان از تو میگیرد.

احساس هایی که بخودی خود هم دیگر را نقض میکنند.

دهان نیمه باز شده برای فریادم را دوباره بستم 

کاری دیگر نمیتوانستم انجام دهمیاشاید کاری از دستهایم ساخته نبود!

اما سکوت همیشه حربه ای بهتر بوده است برای فرار، فرار از واقعیت یا شاید فرار از احساساتی که خود نقشی در شکل گیری آنها نداشته ای

اما بهر حال در وجودت رخنه پیدا کرده اند و این خود فرد است که تصمیم میگیرد در رویارویی با آنها چگونه برخوردی داشته باشد.

آری سکوت

سکوت بهترین دستاویز برای این احساسات به نتیجه نرسیده است.


دوراهی بین انتخاب خواسته های شخصی یا انتظارات دیگران سختترین تصمیم زندگی منه! 

حالا دری به زندگی ام باز شده است که خواسته من نبوده، برای فرار از موقعیت و س این راه را خودم ایجاد کردم بدون اینکه تلاشی کنم این راه ختم به اهواز میشود و چمران ،راه دیگر که همه ی تلاشم را درحدی که میشد انجام دادم و دری باز نشد آن  هم اهواز بود و جندی شاپور و محقق شدن آرزویم و هدفم ! امامن راه گشوده را انتخاب کردم چون دیگر خسته شده ام، از روحیه م دور شده از صفر شروع کردن و تلاش و تلاش برای یک کنکور دیگر ، این را از سفید شدن موهایم و بالاتر رفتن نمره چشم هایم هم میشه فهمید ولی همین ها نیست ،من روحیه و جسارت سابق را ندارم شاید یکجور معنی اش خودباختگی باشد ولی هرچه که هست دیگر هدف و رویایم از چشمم افتاده !من ثبتنام کرده ام ولی همه من را با آن هدف میخواهند ثبتنام کرده ام مشغول بستن ساکم بودم تا به خابگاه بروم کارت تغذیه ام را نگاهی می اندازم و داخل کیف پولم جا میدهم ،ولی باید خلاف این رفتار کنم ، چون آینده ای تضمین شده ندارد، چون از اول هم " تو که این را نمیخواستی " میخواستی؟ 

نه یعنی دیگر هیچ چیز را نمیدانم ، نمیدانم کجای این زندگی ام ،برگه انصراف را چند روز بعد از ثبتنام پر کردم، یک هفته نشده، چرا؟ !

و من به چرایش و هزار جوابی که در مغزم سرازیر میشود دوباره فکر میکنم ، میگویم دلیلش بیماریست ، ولی خودم میدانم این بی اهمیت ترین دلیل است ،میخواهد سوال بپرسد گوشیم را برمیدارم تماسی با دوستم میگیرم فقط میخواهم این گفتگو را تمام کنم .

متوجه میشود و به رویم نمی آورد . کارهایم تمام میشود ساعتها در ایستگاه قطار می نشیم .مغزم پر از حرف وفکر است ولی هیچکدام به هیچ جا نمیرسد همه حرف ها هستند، تکرار میشوند ،ولی نتیجه ای گرفته نمیشود، خودم هم گیج شده ام درست یا غلط را نمیدانم !

- دوسال محروم میشوی ازکنکور ! میگویم میدانم ، میدانم ولی هیچ فکر نکرده ام که باید با زندگی ام چه کنم ، 

- اشکال ندارد تو که از اول هم درس نخوانده بودی هدفت همان کنکور علوم پزشکی بود ناراحت نباش از آنکه محروم نمیشوی!  و من حالم از همه ی کنکور و امتحان ها بهم میخورد و هیچ چیز را نمیدانم جز این که خسته ام خیلی بیشتر از آنکه دیگران میبینند! 

و با خود میگویم 

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ / هفت رنگش میشود هفتاد رنگ!


تو یک هفته، این سومین مصاحبه شغلی بود که میرفتم ، خانمی که بغل دستم نشسته بود و مثل من منتظر بود تا اسمش را صدا بزنند حین حرف زدن با من و خانم دیگر که روی صندلی بغل دستش نشسته بود ، با گوشی بازی میکرد .  گفت چی خوندی؟ بهش گفتم . گفت بنظرم رشته ای که کلاسش بیرون هست ارزش چهارسال درس خوندن نداره ، کاری به منطقش ندارم ،ولی اول فکر کردم دارد به دیوار این حرف را میگوید بعد از چند دقیقه فهمیدم باید جا بخورم [در اصطلاح] :|

تعداد زیاد بود چند نفر رو باهم صدا زدن که توضیحات لازم درمورد کار و شرایط رو مجبور نباشن برا هرکدام تک تک تکرار کنند و بعد یکی یکی میپرسیدن که شرایط لازم رو داریم یانه ، نوبت من شد با لبخند گفت شما که خودت تو رزومه ت همه چیز رو نوشتی و بازم مثل دو مصاحبه قبل تکرار کرد اینجا دنبال کار نگردید  برید جایی که کارخونه هاش هست خواستم توضیحات بیشتری بدم ولی همان خانم گفت که معلوم نیست چرا اینجا میاد به هیچ چیز قانع نمیشن میخوان همه  چیز را داشته باشن.

رزومه م رو گرفتم و برگشتم خونه ،

در راه فکر کردم باورم نمیشد این حرفها را، مگر کسی هم میتواند رزق کسی دیگر را بگیرد ؟

این حرفها به کنار اصلا خوب شد نگفتم من کار را برای دوماه تابستان میخواستم فقط ، این همه پرخاش از چه بود؟  

.

ساعت ۶ عصر بودپیامک آمد که جز اسامی سه برابر ظرفیت دانشگاه شاهد پذیرفته شده اید برای اطلاع از  روز مصاحبه به سایت مراجه کنید ، تاریخ مصاحبه برای همان روز ساعت ۴ عصر بود ، اگر که طیر الارض هم میکردم  و دردانشگاه اعلام حضور میکردم قطعا بازهم نمیتوانستم زمان را دوساعت به عقب بکشانم تا در فرآیند مصاحبه شرکت کنم ! چرا بازی میکنید با من ؟  

چهارمین مصاحبه را چرا از من میگیرید؟


" شبهای روشن " رو که خوندم لذت بردم .تصمیم گرفتم کتابهای بیشتری از داستایوسکی بخونم ، ولی فرصت نشد ،این موضوع تقریبا برای یکسال قبل بود .دیشب اتفاقی حین مرتب کردن وسایل از تو انبار چشمم به کتابی افتاد که حسابی کثیف بود و باید میرفت پیش باقی دورریختنی ها ولی اسم داستایوسکی رو که دیدم روش نوشته کنار گذاشتم تا بخونمش. کتاب کوچیک و کم حجمی بود ؛ " رویای مرد مضحک " با خودم گفتم اسم جالبی داره شروع کردم به خوندن بنظرم از مضحک هم بدتر بود :( 

نویسنده های روس و ادبیات روسیه را همیشه دوست داشتم، ولی انتظارم نداشتم تا این حد خام نوشته شده باشه ، البته شاید اشکال از نوع ترجمه " وحید مواجی " بود ، موقع خوندن حس میکردم قصه رو برای یه فرد ده - دوازه ساله ترجمه کرده   . .

بهرحال فکرمیکنم همون گوشه انباری م زیاد بود براش :(



رفته بودم فوتبال پسرها را نگاه کنم . هیچکدام از دوستهایم با من فوتبال بازی نمیکردند پسرها هم مرا به بازی راه نمیدادن  ،من هم همیشه ناچار بودم  فوتبالشان را با فاصله بنشینم به تماشا .

توی کوچه بغل کوچه مان بازی بود رفتم زیر سایه درختی که جلوی خانه ای کاشته بودن نشستم و استتار کردم ، بازی شروع شد پسرها همسن خودم نبودند این بار تقریبا شونزده  ساله بودند  یا شاید هم بیشتر من هم بیشتر از شش سال سن نداشتم ، دعوایشان شد وسط بازی خواستم فرار کنم ولی جایم امن بود دعوا که تمام شد شروع کردن به بازی همان پسری که دعوا را شروع کرده بود یک گل به تیم حریف زد طرفدارشان بودم ولی چون از او ترسیده بودم خوشحال نشدم بازی دوباره از سر گرفته شد من پشت دروازه تیم حریف ایستاده بودم باز همان پسر شوت زد اما گل نشد توپ از کنار دروازه عبور کرد و به سمت من آمد و نزدیک پایم کنار شاخه و بوته های درخت متوقف شد توپ را برداشتم دروازه بان تیم حریف میامد که توپ را بگیرد نمیدانم چه بود  و چه شد  که توپ را دست هایم دیدم و داشتم فرار می کردم ،با سرعت ازکنارش گذشتم تا به همان پسری که توپ را شوت کرده بود رسیدم ایستاد جلویم  ، من هم ایستادم من آمده بودم توپش را بدهم و به دروازه بان حریف ندهم ، ولی به او هم ندادم گفت بده ،ندادم !توپ را محکم در بغلم گرفته بودم همه عصبانی شده بودند ولی من بیشتر ازشان میترسیدم دروازه بان تیم حریف آمد و بقیه را که عصبانی نگاهم میکردند  و بلند بلند صحبت میکردند کنار زد و گفت توپ را به من میدهی من هم توپ را دادم به او و فرار کردم

از آن روز به بعد از آن تیم که از چند کوچه دیگر به کوچه بغل ما میامدند میترسیدم و دیگر نمیرفتم بازیشان را نگاه کنم.

.


دوم راهنمایی که رسیدم معلم تاریخ و جغرافیا یمان از اواسط سال مرخصی زایمان گرفت ، بعد از چند هفته معلمی جدید آمد تا درس تاریخ وجغرافیا را یادمان بدهد اسمش را نمیدانستم ولی یکروز که آمد اسم ها را از روی لیست خواند به اسم من که رسید گفت هنوز هم فوتبال را از زیر درخت نگاه میکنی و خندید

 او همان پسر دروازه بان بود که هم جغرافیا را یادم آورد وهم تاریخ را



کارتم و جامدادیم توی دستم بود ، کیف دستیم رو تحویل نگهبانی دادم و سرعت راه رفتنم را بیشتر کردم تا وارد سالن امتحان بشم که با یه ضربه محکم به سرم از شتابم کم شد و چند قدمی به عقب رفتم .بعد از چند ثانیه که حالم سرجاش اومد دیدم ای دل غافل جاکولری به چه بزرگی رو ندیدم.
بعد از امتحان راه طولانی برگشت به خونه رو پیاده طی کردم ،توذهنم به این فکر میکردم که از الان به بعد باید چکارهایی رو انجام بدم . با صدای بلند مردانه ای به خودم آمدم که فریاد کنان میگفت خانم  از اونجا رد نشو! در چشم به هم زدنی از روی کانال فاضلاب پریدم، پریدن من همان و افتادن بلوک سیمانی از طبقه سوم ساختمان نیمه کاره همانالیز خوردن پایم و  کنترل وزنم در نیافتادن در کانال فاضلاب همه در چند ثانیه اتفاق افتاد که حتی بعد از آن به روی مبارکم نیاوردم که چه ها ممکن بود اتفاق بیافتد. (دست مریزادی هم بخود گفتم)
به خانه رسیدم هنوز لباس بیرون را از تن درنیاورده بودم که به کمک مامان رفتم تا وسایل را که میخواست در انباری جا بدهد در دست گرفتم و گفتم خودم انجام میدم منعقد نشدن کلامم از یکسو افتادن دیگ بزرگی که مخصوص غذاهای نذری مامان هست به روی دست و پایم از سوی دیگر ، همه و همه باعث شد که بگویم امروز رو شانس آوردی دختر


.

گفتم ده سانت کوتاه ترش کنین. خانمی که روی صندلی نشسته بود، نزدیک شد و گفت:حیفه نکن. لبخندی زدم، بنظرم اومد ده سانت ؛خیلیم حیف نباشه . گفت: تاحالا رنگم شده؟ گفتم:نه . گفت نمیخوای بفروشیشون؟ گفتم:چیو ؟!گفت: موهاتو ! ( قبلا شنیده بودم ولی برام پیش نیومده بود)، گفتم: نه ، نمیخوام خیلی کوتاهشون کنم .

گفت: آره حیفه (نگاهی از سر قیمت گذاری به موهایم کرد؛ این نگاه رو دوست نداشتم)

با خانمی که داشت موهامو کوتاه میکرد، بحث سر قیمت شد .گفت: مثلا موهای همین دخترخانومو میبینی؛ دستی به موهام کشید . گفت : اگه راضی بشه تا رو شونه هاش کوتاه کنم ،هشتاد سانتی میشه، میشه نهصد تومن !

 

با صدای بلند تو فکرم گفتم دوستشون دارم

کارتی که شماره تلفن و آدرس مغازه ای رویش نوشته شده بود  رو بهم داد.

راستش فکر نمیکردم اینجور قیمتی خرید و فروش بشه بعد اینکه اون خانمی که توکار خرید مو بود رفت . خانمی که مو کوتاه میکرد ،گفت: میخواست سرت کلاه بزاره ! حداقل یک و دویست پول موهاته!!

تازه قبل فروختن وزنشون کن حتما بیشتر میخرند ازت!

کارتی که بهم داده بود رو روی میزی که اونجا بود گذاشتم و برگشتم خونه.

.

بعداز یکم بالا و پایین کردن صفحات گوگل متوجه شدم که شهرهای بزرگتر مثل تهران تا پنج میلیونم خریده میشه!  

.

 

تو آیینه به موهای ده سانت کوتاه شده ام نگاه میکنم و با خودم میگم:

موهات دریا بود 

دنیامو زیبا کرد

فهمید دیوونم

موهاشو کوتاه کرد

دی:))

 

عنوان از آهنگ "سفارت" علی عظیمی گرفته شده

 

 


 

بنظرم یکی از لذت بخش ترین قسمت کتاب خوندن و شعر خوندن وقتیه که از افسانه های قدیمی حرف میزنن چه وقتی که حکایت رو کامل و مختصر تو متن داستان میارن یا چه وقتی که به بردن نام و نشانی از یک افسانه توی کتاب اشاره میکنند. گاهیم مختصری توی پاورقی کتاب مینویسند. یکی از افسانه های قدیمی که توی کتاب شاهنامه هم درموردش نوشته شده و برای من جالب بود خلاصه اش به این شرح است.

افسانه کرم هفتواد:
در زمان های قدیم در شهری کوچک  به نام کجاران (نام قدیم شهر بم) مردمانی زندگی میکردند که زندگی سختی داشتند بیشتر اهالی این شهر دختر بودند و چون تعداد پسرها کمتر بود .دختران شهر امکان ازدواج نداشتند دخترها برای امرار معاش خود به کار ریسندگی مشغول بودند .مردی در آن سرزمین بود که هفت پسر و یک دختر داشت به همین خاطر به او هفت واد میگفتند دختر هفتواد که از مهر و توجه کمتر از پدرخود نسبت به برادرانش برخوردار بود هر روز با دیگر دختران شهر به بالای کوهی میرفت و به دوک رشتن مشغول میشدند .یکروز موقع نهار دختر هفتواد درکنار درخت سیبی بود که بادی وزید و سیبی از درخت پایین افتاد دختر سیب را برداشت که بخورد دید که کرمی درآن سیب است.دختر باخود گفت که اگر آن را دور بیندازد خواهد مرد دلش به حال کرم سوخت. کرم را از سیب بیرون آورد و بر روی پنبه های دوک خود جا داد .دختر با خود گفت هرچه امروز پنبه رشته کنم به طالع این کرم است.آنشب دختر متوجه شد که دوبرابر همیشه پنبه رشته کرده است .از آن پس هر روزدختر به طالع کرم پنبه رشته میکرد و سبب شد که کار دختر رونق بگیرد .دختر هروز مقداری سیب به کرم میداد تا بخورد از این رو کرم روز به روز بزرگتر میشد .هفتواد که قصه کرم را از دخترش شنید خوشحال شد و او هم دست به هرکاری که میزد با خود میگفت به طالع کرم آنرا انجام میدهم اینطورشد که روزبه روز هفتواد وخانوادش داراتر شدند و البته ارادتشان به کرم هم بیشتر میشد .امیری درآن شهر بود که ازمردم پول میگرفت و میخواست بداند که ثروت هفتواد از چه راهی آمده است.روزی هفتواد هفت پسر و مردم شهر خود را دورهم جمع کرد و به ارگ امیر حمله کردند و اورا شکست دادند از اموال امیر مقداری به مردم دادو مابقی را برای خود نگه داشت کم کم حرص و آز  وجودشان را فرا گرفت .مردم هفتواد را امیرخود کردند و دربالای کوه دژ محکم و بزرگی به شکل شهر ساختند و به دور آن دیوار کشیدند تا ازدشمنان در امان باشد.اما کرم که حالا بزرگ و تنومند شده بود به دستور هفتواد حوض بزرگی برای کرم ساخته شد تا کرم آسایش بیشتری پیدا کند.نام دژ را کرمان گذاشتند. هفتواد هر روز به طالع کرم دستورها میداد . از دریاچه ی چین تا کرمان سرزمین کرم بود.کرم صاحب همه چیز شده بود.هر پادشاهی که به آن دژ میامد شکست میخورد تاروزی خبر به اردشیر بابکان رسید که در شهر کجاران کرمی وجود دارد که مردم را از راه آیین دور کرده. اردشیر سپاهی به جنگ فرستاد .سپاه اردشیر دربرابر سپاه هفتواد شکست خورد.بار دیگر اردشیر با سپاهی نو به جنگ رفت و اینبارهم شکست خورد.
در شهر جهرم مرد بی نژادی بود به اسم مهرک نوش. چون خبر در شهرها پیچید که اردشیر شکست خورده و با سپاهش کنار آبگیری اتراق کرده اند به کاخ اردشیر رفت و اموال اورا به تاراج برد.خبر به اردشیر رسید و سخت غمگین شد اطرافیانش را دور خود جمع کرد و از بی سرانجامی کاری که کرده بودند گفت .سفره پهن کردند و به  خوردن شام مشغول شدند که ناگهانی تیری امد و به تن بره بر سفره نشست روی تیر نوشته بود "اگر این تیر به شما برسد نشانه پیروزی هفتواد است و اردشیر تو نمیتوانی که بر کرم برتری پیداکنی"
اردشیر با سپاهش فرارکرد در راه به خانه ای رسید که جوانی در آن زندگی میکرد .اردشیر ازاوخواست تا بگوید چطور میشود کرم رانابود کرد جوان گفت که تنها راه این است که هیچوقت از عدل سرپیچی نکنی .و راز نابودی کرم را به اردشیر گفت.در راه اردشیر اول به جهرم رفت و مهرک نوش را ازپا دراورد.بعد به دژ کرمان رفتند و خود را بازرگانانی از خراسان معرفی کردند که هدایایی برای کرم آورده اند.اردشیر با مست کردند نگهبانان فرصت یافت تا سرب داغ کند و درگلوی کرم بریزد و کرم بترکید.پس از آن بر هفتواد و اطرافیانش پیروز شد و در آن دژ آتشکده ای برپا کردو جشن مهرگان برگزار کرد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موضوعات عمومی دانلود فیلم ایرانی ❷نمونه سوالات سرمه دوزی درجه 2 ❷ رسانه شما مردم عزیز ایران شبنم چت|چت شبنم |شبنم چت اصلی خريد و فروش باغ ويلا در غرب استان تهران برگزاری مسابقات کالاف دیوتی موبایل Elizabeth در تعقیب یک معنا link